چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 13:40 :: نويسنده : arvin
وقتي كه ديگر نبود، من به بودنش نيازمند شدم. وقتي كه ديگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم. وقتي كه ديگر نميتوانست مرا دوست بدارد، من او را دوست داشتم. وقتي كه او تمام كرد من شروع كردم ... وقتي او تمام شد ... من آغاز شدم. و چه سخت است تنها متولد شدن، مثل تنها زندگي كردن است ... مثل تنها مردن!
چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 13:32 :: نويسنده : arvin
من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته؟
خدا جون تو تنها هستی میدونی تنهایی سخته زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره اون می خواد که من نباشم، باشه ،اشکالی نداره خدا جون می خوام بمیرم تا بشم همیشه راحت ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه یه ساعت
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟ بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیریبه تو که موندگاری.....
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 13:31 :: نويسنده : arvin
مرگ مرا نوشید خاطراتم پوسید، تنهایی رسید
مرگ مرا نوشید،او مرا در خواب بوسید
دلم حیران از بی وفایست
قلبم ناچار به تنهایست
اینک دگر باران مرا شست و از من چیزی نماند
و این عشق من است که در آب گل آلود جان می دهد
چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 13:9 :: نويسنده : arvin
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ... و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ... تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ، اولین مهمان تنهایی هایم بودی... زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم.... به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد... با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم... هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند!
شنبه 14 اسفند 1389برچسب:, :: 10:48 :: نويسنده : arvin
اما یکی دیگ نزاشت**رفتو منو تنها گذاشت این آخرا تو صحبتهاش**میگفت که عاشقم نباش یکم غریبه گی میکرد**با منو با خاطرهاش خب یادمه وقتی که رفت**گریه میکرد تو خنده هاش میخوندم از توی نگاش**میگفت که منتظر نباششش
دردمو درمون کن نرو****بگزم بارون کن نرو وایسا تا سیر نگات کنم****مردنمو ببین نروووو دردمو درمون کن نرو****بغضمو بارون کن نرو وایسا تا سیر نگات کنم****مردن مو ببین نروووو
تقدیم به بهترین فرد توی زندگیم کجایی عزیزم دلم برات تنگ شده
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 23:30 :: نويسنده : arvin
دیروز خودش صدایم کرد خودش دستم را گرفت برد باور دارم که خودش بود امروز نیز اوست که قلم را از دست من ربوده و دارد می نویسد یا شاید دستم را در دست گرفته و ...
قدرت ندارم متوقفش کنم دیروز باور کردم که هنوز دوستم دارد زیاد خیلی خیلی زیاد آنقدر که از حد من بیرون بود گمان میکردم قصی القلب شده ام گمان بردم احساسم را دفن کرده ام اما او چون ...
ادامه مطلب ...
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 23:24 :: نويسنده : arvin
بهربهبود ولی فکردوایی نکنیم
....................................................................................................
می خواستم سیر نگاهش کنم ولی...
گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 23:9 :: نويسنده : arvin
باز چشمانم باران می طلبد آسمان دلم پر از ابرهای سیاه دلتنگی شده ! باز من تنهایم و در این سكوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی كند دل من باز كوچك شده !برای آنكه نمیدانم كیست ... ولی غیبتش مرا می آزارد ! من خودم را گم كرده ام...! كجا...؟ این را دیگر نمیدانم .......................................................................................
من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی مشت برمهره تنهایی من پیچاندی مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت بار ها دور زدی ذهن مرا گرداندی ذکرها گفتی و به گفته خود خندیدی از همین نغمه تاریک مرا ترساندی بر لبت نام خدا بود خدا شاهد ماست بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی؟
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 15:25 :: نويسنده : arvin
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : arvin
نمی خواهم نبودنت پشت همین واژه ها
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : arvin
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : arvin
عاشقانه دوستت خواهم داشت بی آنکه بخواهم دوستم داشته باشی و عاشقانه در غمت خواهم مرد بی آنکه بخواهم در مرگم اشک بریزی . . . واسه یه روزایی منو ببخش عزیزم...
|